گزارش زنده ی یک زندگی



پارسال عید خوبیش این بود که میخواستیم بریم سفر ، برای چهارمین بار میخواستم اصفهان رو ببینم و

برای اولین بار یزد ! ، حالا بگذریم که بابام در تمام لحظات سعی داشت از دماغمون _البته بقیه نه فقط

من _ دربیاره ولی خب سفر بود دیگه، خوب بود ، تنوع بود ! امسال برنامه ی خاصی نداشتیم ،

میخواستیم بریم شهر خواهر و از اون طرف شمال که فعلا شمال رو آب برده ! و بابام هم زد زیرش که

بریم شهر خواهر چ کار کنیم مگه بیکاریم :/ دیگه منم از لج بابام و cousin هام _ توضیح میدم_ پامو

کردم تو 1 کفش که بریم شهر خواهر ،حالا قراره من و مامانم بریم فقط

مامانم از این که بابام نیس ناراحته ولی من نه ، میخواس بیاد یکریز ایراد بگیره ، خب بهتر ک نمیاد !

13 بدر هم میمونیم،این چند روز احتمالا بریم خرید و چند تا موزه و 13 بدر هم چون جای خاصی نداره

یه پارک ساده احتمالا ، شایدم هیچ جا ! البته که اگه هیچ جا هم نریم بهتره تا بمونیم شهر خودمون


در مورد cousin هام بگم : آقا من کلا خار دارم ! واسه همه ، این cousin ها هر جا میخوان میرن و

میگردن به من نمیگن بیا :/ بعد ی وقت ک دلشون عکس میخواد میگن فلانی تو بیا ازمون عکس بگیر

انگار من دوربینمو به راحتی به دست آوردم که واسه اینا به راحتی شات خرج کنم ! حالا میرم شهر

خواهر ، اونجا اگه رفتم بیرون عکسهای درست و حسابی میگیرم ، الکی شات هم حروم نمیکنم واسه

اونا ، خیلی حرصم میگیره ، پریشب رفتن رستوران ،تازه  هر کس به حساب خودش ، بعد نامردا به من

نگفتن . انگار اگه من بودم اونا میخواستن پول منو بدن .انقدر ناراحت شدم

همیشه همینجوری بوده ، نمیدونم چرا ، من تو جمع دوستامم خار داشتم ، میرفتن بیرون بعد من از

استوری هاشون میفهمیدم که رفتن بیرون ! اونوقت نوبت تحقیق و ترجمه و ارائه که میشد میامدن

سراغ من . خیلی از این حرکت بدم میامد ، واسه همین رفتار ها هم بود که الان تقریبا هیچ دوستی

تو دانشگاه ندارم ، نع اینکه با همه قهر باشم ها ، سلام علیک و احوال پرسی داریم ولی با کسی

صمیمی نیستم که دوستم باشه، تو راه رفت و آمد کنارم باشه با هم بگیم و بخندیم و از راز های هم

خبر داشته باشیم . با همه رابطه رسمی و خشک ! فکر میکردم بچه های گروه کارآموزیم خوبن که

اونا هم سر کارآموزی دیالیز خودشونو نشون دادن . از اونا هم بدم میاد .


بگذریم از این حرفهای خاله زنکی!

واسه فردا تو راهم دو تا کتاب برداشتم ! یکی بیوه کشی که حدود 60 ص ازش مونده و یکی هم

برو دیده بانی بگمار ، دو تا کتاب هم تو گوشیم تو اپلیکیشن طاقچه دارم !


مستر شین بود ؟ سعی کنید یادتون بیاد حال ندارم توضیح بدم !

چقدر آدم باحالیه!  تو شهر خواهر درس میخونه ولی یه شهر دیگه زندگی میکنه ، دلم میخواست بشه

ببینمش، ی شب تو حرفهامون قرار شد قرار بذاریم نمایشگاه کتاب تهران همدیگه رو ببینیم ولی

هماهنگیش خیلی سخته ، یه روز که هم من بتونم هم اون ، دو تا آدم از دو شهر مختلف بعد قرار تو

تهران ! جالبه واقعا ! :) ولی امیدوارم بشه .


دیگه چی بگم براتون ؟ دلم لک زده واسه دیدن ا.د ، دلم میخواد تو چشمای خوش رنگش نگاه کنم و

باهاش حرف بزنم. ولی افسوس .  گریه میکنم از ندیدن ا.د ؟ معلومه که نه، چون گریه نکردن واسش

1 درد عه گریه کردن چند تا ، عظیم ترینش همین که بخوام توضیح بدم چه مرگمه. .

اینجوری دیگه .


شبتون بخیر ❤


سلام،  عیدتون مبارک خواننده های خاموش و روشن عزیز من ❤

خب واستون بنویسم از روز اول عید تا همین الان

روز اول ناهار رو خونه ی بابا بزرگم بودیم سمت پدری ، خونه و زندگی خیلی معمولی یا حتی ضعیف

تو یکی از شهرهای کوچیک استان خودمون و نزدیک شهر خودمون ، تو اون خونه مادر بزرگ و بابابزرگ و

عموی بیچاره و دختر عموی 3 ساله م زندگی میکنن،زن عموم شهریور بر اثر سرطان متاستاتیک فوت

کرد و حالا عموی بیچاره م مونده با دختر 3 ساله ای که نمیدونه کی میخواد واسش مادری کنه .

هر موقع خونه ی بابا بزرگم میرم دلم پر میشه از غصه ، دلم میخواد خیلی بهشون محبت کنم ولی ی

وقتایی رفتار های بابام با من و اذیت هاش باعث میشه از خودش و فامیل هاش بدم بیاد .

دختر عموم خیلی گناه داره .خیلی زیاد .هرچی بهش فکر میکنم ذهنم به جایی نمیرسه ،اینکه خوبه

واسش چه کار کنم ، یا اصن چه کار از من برمیاد. فقط دعا میکنم عموم با یه نفر ازدواج کنه که بتونه

با دخترش سازگار باشه و دلسوزش باشه .

همون شب رفتیم خونه ی مادربزرگم سمت مادری ، خب همه ی فامیل مادری رو اونجا دیدیم، خونه ی

اونها هم توی یه شهر کوچیک نزدیک شهر خودمون هست ، خونه ی مادربزرگم نقلی ولی به روز ! عه


روز دوم عید ، یه سری عید دیدنی های شهر خودمون رو رفتیم و شبش من و خواهرم و شوهرش

رفتیم یه مهمونی تو رستوران ! همون رستورانی که تو امتحانام با دوستای مامانم رفته بودیم و گفتم

که موسیقی زنده داشته ! و خیلی باحال بوده ، تو شهر ما چون همون 1 رستوران هست که موسیقی

زنده داره هر کی بخواد خیلی خفن بازی ! در بیاره میره اونجا :))) این مهمونی یا در حقیقت دورهمی

واسه یه جشن کوچیک بین فامیل های شوهر خواهرم بود که منم رفتم!  قسمت جالبش اونجا بود که

اون دفعه که با دوستای مامانم رفتیم یه خونواده بودن که واسه بچه شون اونجا تولد گرفته بودن دقیقا

این دفعه هم همون خونوادهه بودن :))) ! فک کنید دیگه چقدر شهر ما کوچیکه ! ناموسا اگه منو

شناختید جایی نگید ، اینجا تنها پناهگاه امن منه . :(

روز سوم عید همه ی فامیل ناهار خونه مون بودن .خیلی مهمونی خسته کننده ای بود .

کلا مهمونی های عید بی مزه و خسته کننده ست به نظر من همون عید دیدنی روز اول کافی بود

بقیه ش تکرار مکررات بود .

روز چهارم باز به مهمونی گذشت و روز پنجم هم همینطور . بسیار کسل کننده

روز ششم صبح از خواب بیدار شدیم و با برف بهارانه مواجه شدیم ! واسه من که بیزار از گرما و آفتابم

واقعا جذاب بود ولی خیلی ها شاکی بودن ! راستش خیلی دلم میسوزه واسه مردم سیل زده ی

کشورم ، توی هر استانی که هستن و واقعا نمیتونم اوضاعشون رو درک کنم . چون هیچ وقت صحنه

ی سیل ندیدم و دوست ندارم ببینم .خدا بهشون صبر بده .

داشتم میگفتم ، امروز دیگه انگار ماراتن مهمونی ها تموم شده بود و من تونستم ی کم درس بخونم

همسایه ها اومدن خونه مون ولی من به چپم گرفتم و موندم تو اتاق ! والا خیلی خوشم میاد از

ریختشون حالا تو عیدم ببینمشون؟ !

این مدته کلی حسودیم شد به کنکوری ها ! گفتم خوش به حالشون واقعا دور از هیاهوی بی مزه ی

عید دیدنی ها نشستن یه جا و دارن درس میخونن ، کاش یه اتاق دو در دو هم بود من میرفتم درس

میخوندم و ریخت هیچ کسی رو نمیدیدم! کلی هم به خودم لعنت فرستادم چرا زودتر کاردانشجویی

ثبت نام نکردم که عید سر کار باشم . همه دوستام که قبل من ثبت نام کردن لااقل 5_6 تا شیفت

داشتن تو عید . هعییییی

اینم از تا اینجای تعطیلات :)

امیدوارم سال خوبی داشته باشید و تعطیلات اون شکلی که دلتون میخواد بگذره واستون .


سلام

براتون بگم از روزهای فشرده ی نهایی 97

خب تا 27 ام شیفت عصر هم دیالیز بودیم ، دیگه آماده کرده دستگاه دیالیز رو کامل یادگرفتیم و

امتحانش هم دادیم ، ولی ساعت کارآموزیش هنوز پر نشده و میمونه واسه بعد عید ، دیالیز تجربه ی

جدیدی بود ، تو بخش ها بودن داشت واسمون عادی میشد و دیالیز اومد شد یه تنوع!  البته مث همه

ی بخش های بیمارستان دیدن مریضا و عذاب کشیدنشون سخت بود ، اینکه هر هفته حدود 12 ساعت

وقتشون تلف میشه اون موقع که به دستگاه وصل شدن، اینکه من آدم سالم به راحتی دفع ادرار

میکنم و اون آدما واسه همین کار ساده این همه عذاب میکشن . دیدن آنوریسم به دنبال فیستول

های کار گذاشته روی دستشون واقعا واسم سخت بود (پاورقی) . کلی خدا رو شکر کردم واسه

سلامتی خودم و اطرافیانم. . هیچ چیزی به اندازه سلامتی ارزشمند نیست .


رابطه م با دو تا از همگروهی های کارآموزیم شکر آبه! سر همین کارآموزی دیالیز ! البته من مقصر نبودم

و اینکه به درک ! اگه هم بخوان از گروهم برن اصن ناراحت نمیشم ، دو تا آدم رو مخ کمتر بهتر !

البته پسره ی کم کینه ای عه ، ممکنه بره پشت سرم گ.ه بخوره ، نوش جونش البته مثلا بره هزار

تا دروغ بگه ولی بازم مهم نیس ، کسی که بخواد منو با حرف اون بشناسه میخوام صد سال سیاه

نشناسه!


دیگههههه امشب تولد مامانم عه ، از مواد کیک ، شیر و پودر نارگیل نداشتیم که صبح رفتم خریدم و

کیک درست کردم ولی هنوز تولد نگرفتیم میخواییم مصادف با سال تحویل بگیریم!


خواهرمم اومده و خدا رو شکر حالمون خوبه، منم به نداشتن و نبودن ا.د فکر میکنم و کمتر از قبل اذیت

میشم . میگذره .


تو سال 97 تجربه های زیادی توی پرستاری به دست آوردم ، دو تا کارآموزی تو بخش روان گذروندم ، تو 

بیمارستانی که مرکز کنسر توی استانمون هست کارآموزی گذروندیم، بخش های چشم و گوش و حلق

و بینی از کم چالش ترین کارآموزی های بودن ! آدمهای مختلف و بخش و استاد های متنوع در کنار

کیس های جالب واسمون شدن از اولین تجربه های پرستاری ، تمییز کردن زخم های سوختگی و زخم

بستر های بخش داخلی واسم از گریه آور ترین کار ها بود . گذشت . خوب و بد  خدا رو شکر

مطمئنم تو سال آینده تجربه هام بیشتر میشه و کارم واسم جذاب تر میشه :)


کتابهایی که امسال خوندم از کتابهای پارسالم کمتر بوده ، پارسال 30 جلد و امسال 26 جلد !

تعدادشون کم هست ولی از نخوندن خیلی خیلی خیلی بهتره !   کمترین تعداد کتابی که خوندم واسه

فصل تابستون بوده و بیشترینش واسه پاییز ! دقیقا اون موقع که اینستا داشتم کتاب کمتری خوندم !

دلم میخواست اسم همه کتابها و ماهی که خوندمشون رو بنویسم ولی فرصتش نیس :(


دانشم توی زبان انگلیسی خیلی بیشتر شد ، و راضی ام :)

به طور کلی ، سال خوبی بود ،روزهای افسرده ام کمتر از سالهای 96 و 95 و 94 و 93 و 92 ! بوده

ان شاالله سال جدید بهتر بشم .سال 97 برخلاف 96 کمتر درگیر دکتر بودم خدا رو شکر

ان شاالله همه اول سالم باشن بعد کارها و قدمهای بعدی .


برنامه ی سال جدیدم ، مث آدم درس خوندن ، ادامه دادن زبان ولی self study هست ، کتاب خوندن

ولی در حد همین سال 97 یا 96 ، و تلاش برای آماده شدن واسه آزمون ارشد هست ، البته مطمئن

نیستم بخوام استریت برم ارشد ولی دلم میخواد تلاشم رو کنم


سال نوتون پیشاپیش مبارک

واستون اول آرزوی سلامتی،  دوم شادی و سوم موفقیت رو دارم ❤


پاورقی : آنوریسم یعنی متسع شدن دیواره عروق ، ریسک فاکتور های زیادی داره و یکیشون کار

گذاشتن فیستول  برای دیالیز هست و واسه کسایی که قراره دائما دیالیز بشن انجام میشه

طی این روش جراح یه مسیر بین شریان و ورید ایجاد میکنه و به این طریق سرعت حرکت خون

توی ورید زیاد میشه و ورید مناسب دیالیز خواهد شد ، ظاهر فیستول و آنوریسم های حاصل از اون

واقعا اذیت کننده س و مطمئنا روی body image اون آدم تاثیر منفی میذاره . خدا بهش صبر بده .




آخر سال شده و ما دست تحصیل علم نمیکشیم امروز کارآموزی لانگ دیالیز بودیم و فردا صبح .
خدا بخواد میام و از بخش دیالیز میگم فقط وصف مریض امروزو بگم که یه پیر مردی بود مبتلا به ضعف اعصاب مسلط به زبان انگلیسی!!! میخواست بگه درد دارم یا کی میتونم برم ، به انگلیسی میگفت! آخه مریض اینقدر دلبر ؟

مواظب کلیه هاتون باشید ! شبتون بخیر

بعد از عید رفتیم سونو و نتیجه رو به دکتر نشون دادیم

گفت چیزی نیس 

اول تا آخر جراحی میخواد ، ولی فعلا نه،  فعلا زندگیتو کن چیزی نیس

الان 1 سال هست که من با این گلوله های کوچیکم زندگی میکنم و از اسکار جراحی خیلی میترسم.


واسه کاردانشجویی هنوز بهم زنگ نزدن،  منم حرصم گرفت و رفتم به یه نفر که میتونه پارتی خوبی

بشه واسم زنگ زدم و اونم گفت حلش میکنه ، پارتی یک روز بعد زنگ زد و گفت حله ، فلانی گفته

بعد عید میفرستمش ولی تو فلان روز برو همون فلانی رو ببین که به منزله ی یادآوری باشه واسش

رفتم و فلانی رو دیدم ، خودمو معرفی کردم ، خوب برخورد کرد ولی زد تو حالم ، گفت خیلی کاری از

دستم برنمیاد اگه من تو رو زودتر بفرستم بقیه میفهمن :/ ، شاکی میشن و:|

این حرفها رو به پارتی گفتم ، گفت بیخود گفته بعد عید زنگ میزنم داداشش

اون دیگه حتما قبول میکنه .

داشتم فکر میکردم ببینی اینکه من میخوام خارج از نوبت برم سر کار آیا رواست؟  آیا پول اون

کاردانشجویی درسته ؟ شبهه دار نیس ؟؟ بعد دوباره گفتم طرف 6 میلیارد دلار یده بعد تو

دادی فکر میکنی که قراره بری ی بیمارستان جون بکنی ماهی چند صد هزار تومن بگیری بعد

بهش میگی شبهه دار ؟ مومن پول جون کندن از شیر مادر حلال تره خیالت راحت. .

خلاصه که ببینم حالا داداش فلانی چ کار میکنه واسم؟ آیا بعد عید کاردانشجوییم حله؟؟

خداکنه حل بشه .



دیروز هم قرار بود آخرین روز کارآموزی اعصاب با استاد عشق باشه ولی کنسل شد

بعد فهمیدم یکی از پسرا کنسلش کرده . کارد بهم بزنید خونم درنمیاد.



ا.د عزیزم ، هی میخوام به روی خودم نیارم که نیستی ، هی میخوام از نداشتنت ننویسم  . ولی
نمیشه عزیزم ، نبودن خیلی حس میشه . ندیدن چشمهای خوش رنگت، نشنیدن صدات  همگی
خیلی حس میشن و منو خیلی اذیت میکنن
روز جمعه ، 17 اسفند ، هم عصر و هم آخر شب از نداشتنت گریه کردم و به خدا شکایت کردم
گفتم خدا تو که میخواستی ا.د رو ازم بگیری خب همون موقع،  همون اولین مرحله ی چنج شدن ها
محل کار ا.د رو عوض میکردی ، همون موقع که من کمتر بهش وابسته شده بودم ، اون موقع ها که
کمتر خاطره ساخته بودم ، کمتر تو چشمای خوش رنگش نگاه کرده بودم .
این شب برفی دلم میخواست مث همه اونایی که یه آدم باحال کنارشون هست ، تو هم کنار من
باشی ، مث همه آدمها بریم بیرون زیر برف یخ بزنیم اما خب ، من مثل همه ی دفعه های قبل
تنها بودم ، تو خونه ای که بین پدر و دخترش ذره ای محبت وجود نداره ، ذره ای احساس نیس ،
بابایی که هیچی غیر خودش نمیبینه و دختری که دلش از تنهایی پوسیده و روزی هزاربار آرزوی
مردن میکنه . میدونی ا.د عزیزم وقتی فکر میکنم که خب فلان چیزرو از خدا بخوام یاد همه ی
التماسهایی میافتم که واسه داشتن تو پیشش کردم ، اون همه خواهش و تمنا ، اینکه هزار بار از
ته دلم گفتم خدا فقط ا.د ، دیگه هیچی ازت نمیخوام ولی نداد ، تو رو بهم نداد و من حس میکنم
همه ی بقیه ی دعاهام مث همین ، مث خواستن و نداشتن تو . دیگه دعا هم نمیکنم حتی
حالم خوب نیست و چشمام پر از اشک و ذهنم پر از تو ، تویی که نیستی


دیگه واقعا تحمل بابامو ندارم ، کاش یا من میمردم یا اون

خوش به حال همه اونایی که دل خوش دارن ، یه دلیلی واسه خوشحالی دارن و یه لبخند واقعی
رو لبشون هست .

CPR رو توضیح داده ، بعد میگه حین CPR باید به مریض ریت حدود 100_120 داد
میگه واسه اینکار میتونید یه آهنگ با ریتم تند بخونید و هماهنگ باهاش CPR کنید :/
میگم "دلبرم دلبرکم." خوبه ؟  قیافه جدی به خودش میگیره و با پاش ضرب میگیره رو
زمین و آهنگ رو ادامه میده و میگه اره اره خوبه :))) یکی از پسرا میگه "بیا بریم کوه کدوم کوه ."
چی ؟ خوبه ؟ یه نگاه سیامک انصاری وار بهش میندازه و میگه نه اون واسه سونداژ خوبه :/ :))))))

از سری دلبری های استاد عشق :
این قسمت مربوط میشه به همون موقع که بهونه پیدا کردم برم پیشش 
میپرسه TTC قبول شدی ؟ با ناراحتی و با حرکت سر جوابشو میدم
دوستم بهم اشاره میکنه میگه از اون روز که رد شده MDD شده استاد . افکار سوساید داره
دلقک وار میگه این ابریویشن ها چیه هی میگید؟ MMD شد و ABC گرفت و بعد BCD شد و
آخرشم یهو بگو ایدز گرفت مرد دیگه :))))))
بعد نگاهه من میکنه میگه هر کاری راهی داره : یه کاری یا با تلاش حل میشه ، یا با پشتکار ،
یا همفکری یا هم صحبتی . اگه هیچ کدوم نشد جایگزینی. همون موقع دلم میخواد بهش بگم
خیلی عشقیییییی :)

CPR : احیای قلبی ریوی
MDD : افسردگی ماژور
TTC: دوره تربیت مدرس زبان انگلیسی
بقیه ابریویشن ها هم چرت و پرت های استاد عشقن :)


امروز عصر کارآموزی داشتم

کارآموزی بخش جراحی اعصاب

همون بیمارستان آشغالی و کثیف نزدیک خونه مون

ولی این کارآموزی یه قسمت عالی داره :))))

اونم اینکه استادش همون استاد عشق کارآموزی خون عه :)))

چی از این بهتر ؟؟؟  هر موقع که این آدم پر انرژی رو ببینم کلی روحم شاد میشه :)


خدا نصیبتون کنه از این استاد ها/ همکار ها و کلا از این دست آدما

امروز از در بخش اومده تو

با لباس صورتی :)  یه بولیز صورتی پوشیده بود که از زیر روپوشش رنگش پیدا بود

آخه استاد اینقدر باحال :) اینقدر شاد و سرزنده :)

امروز وسط مطالب تئوری بحث به حاشیه کشیده شد و یه خوش بینی و اینا

+آخرش گفت من چند روز دیگه شماها رو ببرم کارآموزی بعدش میرم زن میگیرم اینقدر که شماها

خوش بینید! 

+بین صحبت هاش یه سریال معرفی میکنه ،میگه خیلی قشنگه ولی ی کم صحنه داره

به من نگا میکنه میگه اینو گفتم واسه اونایی که ویدیو و فایلهای آقای پناهیان گوش میدن:/

پسره همگروهم باز اسم سریالو میپرسه میخنده بهش میگه اسم صحنه اومد این کلا از دست رفت.

+میگع خب امروز چی بگیم ؟ میگم تفسیر نوار قلب ! از اون نگاه های سیامک انصاری میکنه میگه

خیلی کار میبره حال ندارم واقعا :/

+دست میکشه به سیبیل هاش و میگه فلانی بهم گفته شبیه بابای زی زی گولو ام :/ یه دفعه همگی

میخندیم و میگیم بهترین گزینه رو گفته :)))) عالیه :)

+امروز بعد توضیح مطالب تئوریش میگه یه سوال میپرسم بعد برید رست ، اگه بتونید یه نفر دیگه رو از

یه سیاره دیگه بیارید تو زمین و تو ایران ، آیا این کارو میکنید ؟ همه گفتن نه

من گفتم اره ، گفت چرا میاریش؟ که عذابهایی که تو کشیدی رو تحمل کنه ؟ گفتم نه ، میارم بهش

زندگی کردن یاد میدم ، ادبیات و کتاب خوندن یاد میدم ، یاد میدم احساسش رو بنویسه و بگه ، میبرم

طبیعت رو نشونش میدم و بهش یاد میدم ازش لذت ببره . گفت میخواستم تمایل به فرزند آوری رو در

شماها ببینم ، منم این کارو نمیکنم ،گفت چقدر احساسیی، هیچ وقت عاشق  نشو ، اذیت میشی ،

بعدم تو این اوضاع کشور که هیچ آینده ای معلوم نیس چرا باید 1 نفر دیگه اضافه بشه ؟ گفتم تو

اوج جنگ جهانی دوم آیا هیچ کس عاشق نشد ؟ آیا هیچ بچه ای متولد نشد ؟ گفت چرا ولی تو آتیش

جنگ سوووختن.

الان باز به سوالش فکر میکنم ، میبینم علاوه بر موارد بالا ،بهش موسیقی و نقاشی هم یاد میدم

یاد میدم ار دیدن طلوع و غروب خورشید لذت ببره ، از خاک بازی! گل بازی ! شن بازی کیف کنه

از شیرجه زدن تو آب خوشش بیاد و از ته ته دلش بلند بلند بخنده،  یادش میدم حتی از لمس گلبرگ

های گل ها حس خوب بگیره ، یادش میدم زندگی کنه .


خلاصه که:

خدا از این منابع انرژی نصیبتون کنه :)


این روز های بدون ا.د چه جوری میگذره ؟ بذارید این پست شاد رو با پاسخ این سوال غمگین نکنم .



شبتون بخیر :)


از چند تا دلتنگی میخوام واستون بگم :

خب اولیش واسه حال و هوای پارسال این موقع ست ، جالبه پارسال این موقع ها به قدری حالم بد بود

که فکر نمیکردم هیچ وقت دلم واسش تنگ بشه . ولی الان شده ! دلم واسه حال پارسال این موقع ،

حال و هوای شروع کلاس زبان تو اموزشگاه جدید ،بچه های اون ترم کلاسمون (غیر اون حمید ک گفتم

خیلی رو مخم بود و ازش بدم میامد و میاد هنوز ) ، مرکز و عمو جیمز ! البته 20 به بعد فروردین بود که

فعالیتمون تو مرکز شروع شد ، اول کنار عمو جیمز بودیم و تو خرداد بود که بهم در مورد بیماریش گفت.

بعد بابت درمان هاش رفت تهران و ما بعد از 2 ماه بلاتکلیفی کارمون رو زیر نظر ا.د ادامه دادیم و بقیه

ی ماجرا رو هم ک میدونید .


دلم واسه اینجا نوشتن هم تنگ شده بود ، دلیل ننوشتنم ضیق وقت و اینا نبوده واقعا ، دلیلش دل و

دماغ نداشتن بود . بی حوصله و کرخت بودم . حالا میخوام از شهر خواهر بنویسم تا خود امروز

و بابت اینکه میدونم اینا واسه شما جذاب نیست و صرفا ثبت خاطره و گزارش نویسیه تو ادامه مطلب

مینویسم

ادامه مطلب

دیشب تا صبح شهرمون بارون اومد،تا خود صبح بارید صبح بیدار شدم و دیدم شهرمون عالی شده ، درختا شاداب کوهها سبز ،قله ی کوه ها رو ابر پوشونده بود ، واقعا خونه موندن تو اون هوا گناه داشت ! خدا این هوا رو می آفرینه که آدم بره تو طبیعت لذتشو ببره ،به مامانم گفتم بیا بریم شهر مادربزرگ ، راه افتادیم ، جاده بی نظیر بود ، همچنین شهر مادربزرگه، کوه ها سفید ، زمینها و درخت ها سبز و شاداب، شکوفه های سفید و صورتی درخشان، هرچی از زیبایی اینجا واستون بگم کم گفتم :) ، تو بهار از زیبایی طبیعت استفاده کنید

تمام اتفاقات روز بازدید از نمایشگاه کتاب به صورت خیلی دقیق با جزییات!

خب صبح خیلی زود با بابام از خونه بیرون زدیم و رفتیم سراغ دوستم

با هم راه افتادیم و رفتیم محل معهود ، اونجا سوار اتوبوس های دانشگاه شدیم و با تاخیر 1 ساعته !

راه افتادیم به سمت تهران ، 2 تا دختر خیلی باحال تو اتوبوس بودن که کلی کنارشون خندیدیم

ماشین دانشگاه اسکانیا بود از این صندلی معمولی ها ! رسما دهنمون سرویس شد! واقعا جا

نداشتیم با خیال راحت لم بدیم و تا خود تهران بخوابیم! نزدیک های تهران که بودیم شروع کردم

آرایش کردن ، البته نه در اون حد آرایش عروس که دیشبش اینجا گفتم ها مث همیشه ام فقط

یه خط چشم بهش اضافه شد ، بعد از مدت ها چتری هامو به یک سمت شونه کردم و مقدار کمی از

پیشونیم رو پوشوند، دوستم که منو فقط با موهای بالا داده شده زیر مقنعه دیده بود کلی ذوق زده

شد و گفت خیلی بهت میاد :) همون روسری آبی و سورمه ای رو که واسه رفتن به نمایشگاه خریده

بودم رو پوشیدم و ظاهرم رو واسه دیدن مستر شین آماده کردم . یه مسیری رو نیاز بود با مترو بریم

رفتیم و ایستگاهی که پیاده شدیم دوستم با دوست پسرش قرار داشت و از اون به بعد 3 تایی شدیم

و رسیدیم نمایشگاه و با هم رفتیم انتشارات دانشگاهی، قبلش من با مستر حرف زدم و قرار شد بعد

اینکه نشر های دانشگاهی خریدمو کردم ببینمش ، سریع خریدهامو انجام دادم و از دوستم اینا ! جدا

شدم و رفتم سمت نشر های عمومی ، باز با مستر تلفنی صحبت کردم که پیداش کنم ، 

همون موقع بود که یکی از استاد های زیست دوران کنکورم رو دیدم ! واقعا عجیب بود تو تهران شهر

به اون بزرگی و نمایشگاه به اون شلوغی آدم آشنا ببینه ! رفتم پیشش و بهش سلام کردم و گفت

خیلی از دیدار دوباره م خوشحال شده !


خب بذارید یه چیزی دیگه اینجا اضافه کنم : مستر و هم دانشگاهی هاش با هم یه گروه فرهیخته طور

دارن، جلساتی شبیه به همون کارگاه شعر ما برگزار میکنن و خبرنگار و شاعر و نویسنده تو جمعشون

هست در حقیقت قرار بود من گروهشون رو ببینم نه فقط مستر رو .


پیداش کردم و دیدم تنهاست، پشت به من ایستاده بود و داشت دور و برش رو با نگاه دقیق کنکاش

میکرد که یکباره گفتم سلام، برگشت و با خوش رویی جوابمو داد و احوال پرسی کرد و خوش آمد گفت

و گفت که خوش حاله منو میبینه ، روم نشد بپرسم پس دوستات کجان ؟ چند دقیقه بعد گفت که

ما زیاد بودیم ولی بچه ها پراکنده شدن حالا باز میان همو ببینیم، بعد رفتیم راهرویی که انتهاش دو تا

از همگروهی هاش بودن ، باهاشون سلام و احوال پرسی کردم و گفتم که از آشناییتون خوشحالم

دختر ه چقدر به دلم نشست ، پسر عه تو یکی از دانشگاه های خفن تهران مهندسی میخوند و به

واسطه ی مستر شین که دوستای قدیمی هم بودن عضو گروه کتابخونی شون شده بود

بعد از اون دو تا جدا شدیم و توی راهرو های نشر عمومی قدم زدیم . رفتم نشر کوله پشتی و اونجا

دو تا کتاب ما همه باید فمنیست باشیم و کلاه رئیس جمهور رو خریدم و باز قدیم زدیم توی راهرو ها

و حرف زدیم ، تماما پیرامون کتاب و نشر ها و ترجمه ها و افرادی که صرفا به خاطر تبلیغ تو فضای

مجازی معروف شدن و جشن امضاهایی یا جمعیت های بسیار زیاد برگزار کردن بود ، صحبت ها اطراف

موضوعات کتابهای خارجی میگشت و به شعر های داخلی میرسید ، رفتیم انتشارات سوره ی مهر و

از اونجا آخرین کتاب فاضل نظری رو گرفتم ،


+اونجا تو  صف صندق بودیم که پول کتاب رو حساب کنم ، همچنان داشتیم با مستر حرف میزدیم و

من میگفتم اینستا خوب نیس واسه همین من از ایسنا رفتم و داشتم دلیلهامو میگفتم و مستر

مخالفت کرد و گفت "من آدمهای خیلی خوبی تو اینستا پیدا کردم ، مثلا شما !" قند تو دلم آب

کردن انگار


بعدش رفتیم نشر پوینده و اونجا آثار صالح اعلا رو داشت ، مستر دو تا کتاب برداشتو حساب کرد و کمی

که قدم زدیم یکیش رو داد به من و گفت که این یه هدیه س به شما ، خیلی خوب بود ، خیلی زیاد ،

خیلی بهم چسبید، کلی ازش تشکر کردم و گفتم راضی به زحمتتون نبودم و از این چیزا ، بعد باز قدم

زدیم ادامه ی حرف های قبل رو گفتیم که دوستای مستر زنگ زدن که همدیگه رو پیدا کنیم ، سه نفر

دیگه از همون گروه کتابخونی رو دیدیم و رفتیم توی چمنها نشستیم و صحبت کردیم و با هم بیشتر

آشنا شدیم همون موقع ها بود که همون دختر و پسری که اول دیدیم به جمعمون اضافه شدن ، خیلی

خوب بود ، واقعا مصاحبت خوبی بود ، واقعا بعد یه عکس دسته جمعی گرفتیم و دوباره اون بچه ها از ما

جدا شدن و ما رفتیم سمت نشر های خارجی و بعد هم کودک و نوجوان ، اونجا هم قدم زدیم و حرف

زدیم ، بیشتر راجع به ارشد خوندن ادامه تحصیل ، مستر همین امسال آخر خرداد امتحان داره و میگفت

داره میخونه واسه اینکه بازم تهران قبول بشه ، (حالا داستان ارشد خوندن من که خیلی جالبه و پیچ و

خم زیادی داره و سر فرصت واستون میگم چه ها شده ) منم از ارشد خوندن گفتم ، ولی نه تمام ماجرا

ها رو ، فقط قسمت آخر که یکی از استاد هام نظرمو عوض کرده و قصد خوندنش رو دارم .

بعد زنگ زدم به دوستم و ساعت نزدیک زمانی بود که میبایست برگردیم سمت اتوبوس دانشگاه

دیگه از مستر تشکر کردم بایت هدیه ش ، و گفتم که خوش حال شدم از اینکه دیدمش و امروز بهم

خوش گذشت عه بعد دوستم رو پیدا کردم و با دوست پسرش رفتیم سوار مترو بشیم واسه برگشت

تو راه برگشت یه خانم خیلی مهربون تو مترو بود که کتابهامو واسم نگه داشت و بعد که میخواست

پیاده بشه جاشو داد به من که بشینم واقعا خسته بودم .

دیگه رسیدیم به محل اتوبوس و دوس پسر دوستم ماشین گرفت ک برگرده و ما هم اتوبوس دانشگاه

رو پیدا کردیم و سوار شدیم و همه چیز رو با جزییات واسه دوستم گفتم :)

تو راه برگشت چند تا از دخترایی که همراهمون بودن گفتن که اصن نمایشگاه نبودن:)))  ایول دمشون

گرم ! چند تاشون رفته بودن کاخ گلستان و چند تا دیگه رفته بودن تجریش خرید !


خاطرم هست پارسال هم 13 ام بود که رفتم نمایشگاه !


خیلی تجربه ی خوبی بود

خیلی

بهم خوش گذشت ، توی یه روز عادی با تجربه ای خیلی معمولی !

فردا میخوام برم نمایشگاه و بابتش خیلی هیجان زده ام 

قراره مستر شین رو ببینم  :)

 این اولین باره که میخوام یه دوست مجازی رو ببینم :)

فکر میکنم و امیدوارم که خیلی بهم خوش بگذره

قراره مانتو مشکی و شلوار سورمه ای بپوشم با روسری آبی و سورمه ای که تازه خریدم

به علاوه ی کفش های مشکی و پاشنه بلندی که همین چند دقیقه پیش واکس زدم :)

 تازه لاک سورمه ای مات هم زدم :) میخوام در حد آرایش عروس هم آرایش کنم :))))

 

 امیدوارم که خیلی بهم خوش بگذره :)


بعد از نمایشگاه کتاب :

کتابی که مستر شین بهم هدیه داده رو میخونم ، کتاب پر از متن ها و شعر های عاشقانه ست ، متن

های کتاب تماما با عبارت : محبوب من ، شروع میشن ، دائما در تلاشم که تصور کنم مستر این کتابو

بدون پیش زمینه خریده و از محتواش بی اطلاع بوده .


دیروز رفتم کارگاه شعر ، همراه یکی از همکلاسهای دانشگاهم، یه دختر معمولی که من رابطه ی

خیلی معمولی باهاش دارم ، چیز زیادی ازش نمیدونم و اونم همینطور، اینم اضافه کنم که محل

برگزاری جلسات کارگاه شعر عوض شده ، مدیریت ساختمون قبلی عوض شده بود و راضی به برگزاری

جلسات تو اونجا نبود ، به خاطر طرز فکرش که حس میکنه " آدم ها یک مشت آلت تناسلی سرگردان

که ممکنه در هم فرو برند ! " خب سرگروه هم منتش رو نکشید و سعی در توجیهش نداشت و محل

برگزاری رو عوض کرد ! جای جدید به خونه مون دور تر شده و زیبایی فضای قبلی رو نداره ولی مهم

نیست ، مهم آدم هاییه که حدود یک سال و نیم که از آشنا شدن من باهاشون میگذره و من اگه 1

هفته نبینمشون دلم واسشون تنگ میشه ! داشتم میگفتم دختر همکلاسم رو با این جمع آشنا کردم

و خوشش اومد و میخواد هفته های آینده هم بیاد ، دیروز وقتی اومدم خونه فکر کردم اون موقع ها که

مستر کاف رو دوست داشتم دلم نمیخواست هیییییییچ دختری به اون جمع اضافه بشه حس میکردم

هر دختر دیگه ای تو نظر مستر کاف از من بهتره ! و وجود این جلسات رو از هر نوع دوست و همکلاسی

قایم میکردم ! اما الان ، تمام جمع کارگاه واسم عین دوستن، دوست های فرهیخته ای که فرای

جنسیتشون واسم محترم و عزیز هستن ! و در تلاشم که به هر آدمی میرسم که حس میکنم علاقه

مند ادبیات عه با این جلسه آشناش کنم !

یه خلاصه هم از جلسه بگم : سرگروه بود ، میم بود ، ع بود ، خواهر های مستر کاف بودن ولی خودش

نبود ، دختر مو بلوند بود ، اون آقاهه که خیلی جامعه شناسی و تاریخ میدونه هم بود ! همین آقاهه

پیرو متنی که خوندیم کلی واسمون از تاریخ و انقلاب های فرانسه گفت و از تغییر سبک های ادبیاتش

همزمان با جنگ و بعد جنگ هم گفت ، این آقاهه که حرف میزنه آدم دلش میخواد سراپا گوش بشه و

تک تک کلمات و اطلاعاتی که میده رو حفظ کنه ! وقتی جلسه تموم شد با اعضای جلسه رفتیم طبقه

ی زیر زمین که اتاق های اونجا هم ببینیم که هر کدوم مناسب تره رو اجاره کنن ، داشتم از پله ها 

پایین میرفتم که میم گفت انگار میخواییم خونه ببینیم :))) بعد بین اتاق ها میچرخید و میگفت اینم کمد

دیواریشه، اینجا حموم و دستشویی عه و دلقک وار نگاه میکرد و میخندید :))) من گفتم نه زیر زمین

خوب نیس ممکنه سوسک داشته باشه همون همکف بهتره ، نورش هم بیشتره ، میم دلقک وار تر از

قبل گفت نگران نباش سوسک هاش صورتیه :/  :)))


ی چیزای دیگه ای میخواستم بگم ، اتفاق های حد فاصل پست های کافه ف و نمایشگاه کتاب که

چون روزه منو برده ! ی وقت دیگه میگم واستون


طاعاتتون قبول :)



به تاریخ سه شنبه، 24 اردیبهشت

این پست بیشترش مکالمات بی مزه ی من و استاد عشق عه و شما اصلا مجبور نیستید بخونیدش :)


ساعت آخر کلاسمون تشکیل نشد ، از دانشگاه رسیدم مرکز شهر ، میخواستم برم یه کتاب بخرم

واسه ارشد هم خلاصه درس داره و هم تست ، بچه هایی ک همراهم بودن رو پیچوندم و رفتم

کتابفروشی ، اونجا داشتم کتاب رو بررسی میکردم ، بعد یه مشاور هم اونجا بود داشتم با اون حرف

میزدم در مورد انتخاب منابع و درس خوندن که دیدم مشاور بلند شد و گرم با یه نفر سلام علیک کرد

برگشتم دیدم ااااااا این که استاد عشق خودمونه. . کلی خوشحال شدم سلام علیک کردم و کلی

حرف زدیم و خندیدیم .

گفت اااا پس بالاخره تصمیم گرفتی ارشد بخونی اره ؟خب حالا کدوم گرایش رو میخوای بری ؟گفتم

هیچ فرقی نداره فقط تهران باشه ، میگفت اااا حالا چرا تهران ؟ تهران خبریه ؟ گفتم نه دوست دارم

برم تهران ، گفت حالا ک رفتی 2 ترم تو خوابگاه دهنت سرویس شد :/ حالت جا میاد گفتم نههههه

برم تهران واسم خونه میگیرن ، گفت اوووه دیگه بدتر :/ 

در مورد کتاب راهنماییم کرد ،داشت در مورد کتاب های روانپرستاری میگفت که گفتم اینا رو دارم گفت

اه اه میدونستم تو عشق روانی ، چقدرم که من از روان بدم میاد بعد ی نگا تاسف بار و دلقک وار به من

انداخت و ادامه حرفهاشو گفت .

بعد حرف رسید به نمایشگاه کتاب و کتاب خوندن و کتاب خریدن ، استاد

عشق رو به مشاور کرد و گفت این خانوم از اون کتابخون هاس ، از اونا ک یه روز کتاب نبینه حالش بد

میشه ، بعد رو کرد به من و گفت اون مدرک HIV رو گرفتی ؟ منظورش همون TTC بود البته

براش موضوع TTC و آموزشگاه جدید رو توضیح دادم ، شروع کرد حرف زدن از یه معلم زبان تو شهرمون

که 17 سال آمریکا بوده بعد میگفت واسمون با لهجه ی ایالات مختلف هم حرف میزده بعد میگفته اینا

مث کاشونی ها اینو اینجوری میگن ، مث لر ها فلان کلمه رو اینجوری میگن و بعد میگفت بهش گفتیم

لامصب به ما همون مدل اصلی رو درس بده نمیخواد اینجوری دل بسوزونی

واسش از نمایشگاه کتاب گفتم و اینکه تونستم یه گروه خبرنگار (همون مستر شین و دوستان) رو ببینم

 و اینکه خیلی بهم خوش گذشتهالبته جزئیات بیشتری ندادمگفت چند تا کتاب خوب تو مایه

های 4 اثر فلورانس و اینا بهم معرفی کن ، گفتم استاد این کتابها رو روانشناس ها هم قبول ندارن

بهشون میگن کتاب زرد یا بازاری ، خندید گفت خب از اون بنفش ها معرفی کن

کتابی ک در حال خوندنش هستم رو نشونش دادم و توضیح دادم که جلد اولش چی بوده و اینها، کتابو

از دستم گرفت و گفت ببین به جا لوازم آرایش تو کیفش چی داره بعد کتابو باز کرد و نشانگری که

بین صفحه هاش بود رو دید ، یه نشانگر که خودم قبلا اون موقع ها که وقتم آزاد بود درست کرده بودم

ایده ش رو از رنگی رنگی گرفته بودم و روش یه دختر بامزه نقاشی کرده بودم ، نشانگر رو ک دید گفت

اینو از رو انداختی کشیدی اره ؟ گفتم نه آخه اون چیه که از رو انداختن بخواد استاد ؟ گفت آخه من

نکه هیچ استعدادی ندازم فک میکنم همه اینجورین بعد کلی نشانگر رو تو دستش چرخوند و نگاش

کرد و ذوقش رو کرد و گفت خیلی خوشگله چند تا پسرونه ش رو درست کن واسه من بیار

میخواستم پول کتابو حساب کنم واسه اولین بار تو کارتم پول نبود و میخواستم نقد بدم ، فروشنده

خورد نداشت بقیه 50 تومن بهم بده گفت برو بیرون خوردش کن ، استاد عشق گفت مگه کارت اعتباری

نداری ؟ منم حسنک راستگو گفتم چرا ولی پول توش نیس :/ گفت آخ چ صادقه

خلاصه که استاد رو دیدم و روزم رو ساخت :)


صبح که میخواستم برم دانشگاه ، خودمو تو آینه نگا کردم و گفتم بیخیال کی حال داره آرایش کنه

مگه سگ میخواد منو ببینه که آرایش کنم ؟ یه رژ لب کم رنگ زدم و از خونه زدم بیرون و تو راه برگشت

کائنات همه چیز رو ردیف کردن که استاد عشق رو ببینم حالا روزهایی که یه کرم میزنم و ریمل

میزنم و رژ لب مرتب میزنم و کلا به خودم میرسم سگم نمیبینم :/ چه وضعشه واقعا ؟ :/


1 ) دلم واسه مستر شین تنگ میشه بعضی روزها ، البته نه اون شکلی که فکر کنید ها فقط دلم

میخواست میشد ببینمش، اونم نه هر روز هر روز ک ، مث همون نمایشگاه که چند ساعت باهاش

بودم این بار هم موقعیتی پیش بیاد که چند ساعت بتونم باهاش قدم بزنم و حرف بزنم . ولی دیدارش

به این زودی ها از محالاته. :(


2 ) تنگ بازی پسرا بعد از ازدواج از چندشناک! ترین رفتار های ممکنه . پارسال عموجیمز خودش اومد

در مورد بیماریش با من حرف زد ازم خواست که واسش بیشتر اطلاعات جمع کنم ، تو تلگرام باهاش

حرف میزدم حسابی تحویلم میگرفت ، اصلا بهمن ماه _آخرین روزهایی که تو مرکز بودیم _ فهمیدم

برگشته و درمانش تموم شده و کارش رو شروع کرده ، کلی تو مرکز تحویلم میگرفت ، باهام حرف میزد

و منم در تمام این مدت عین یه راهنما بودم کنارش ، کاملا حواسم بود که رابطه م باهاش جوری نشه

که خودش یا بقیه بخوان فکری کنن . عید بهش تبریک گفتم خیلی تحویل نگرفت ، چند روز پیش دیدم

عکس پروفایلش، خودشه با یه دختری تو باغ فین کاشان! بهش با یه عااااالمه ذوق تبریک گفتم ،

بعد جواب چی داد : سلام لطف دارید ، قیافه من :/


3 ) یه پست قبل از عید گذاشتم از بیشعور بازیه پسر همگروه کارآموزیم سر ماجرای کارآموزی دیالیز؟

حالا اینم ادامه ش : پسره اینقدر کینه شتریه که هنوزم با من حرف نزده ، البته به کیف و کتابم

ولی حرف افکار بچه گانه و کینه شتری بودنش عه ، دوس دخترش . نمیدونید اون دیگه چیه ! چقدر

اون واسه من ادا و تنگ بازی درآورد ، چقدر جانماز واسم آب کشید که لاک زدن گناه داره ، موهات

بیرون باشه گناه داره ، رژ لب پر رنگ گناه داره ، نمازت قضا بشه که دیگه هیچی جالبه همه این کارا

گناه دارن ، ولی پشت سر کسی (من) حرف زدن ، از زبون کسی (بازم من) دروغ بردن، و غلط هایی

که اون میکنه گناه نداره . منم از اون موقع که همه اینها رو فهمیدم رابطه م رو باهاشون صفر کردم

که مشخصا حقشونه ، فقط یه کم از اینکه پسره بیرون دانشگاه اذیتم کنه میترسم .

اینم اضافه کنم دوس دخترش از ایناس که واسش تعریف شده موفقیت دختر یعنی شوهر کردن و

دختری که شوهر نداشته باشه بدبخت 2 عالم عه ، اینقدر این مدل حرفها رو تو گوشم خونده بود که

منم کلا داشت ارزش هام واسه ادامه زندگی عوض میشد تا جایی که فکر میکردم خوبه من دیگه الان

شوهر کنم ، بعدم برم طرح ، بعدم برم بیمارستان خصوصی سر کار که شیفتهاش انعطاف زیادی دارن

بعدم بچه بیارم ، بچه پشت بچه :/ انگار ماشین جوجه کشی ام مثلا ، تا جایی که کلا میگفتم درس

جبه بابا ، ادامه تحصیل چیه ، اینا که ادامه تحصیل دادن مگه به کجا رسیدن :/ .

اینم اضافه کنم که ترم 4 که گروه بندیهای کارآموزی هامون عوض شد و من گروهم شد با این دو تا فکر

میکردم چه همگروهی های خوبی دارم ، گروهمون همه چیزش رو روال و منظم بود ، تو همه بخش ها

بالاترین نمره رو گروه ما میگرفت ، اون موقع ها هنوز نفهمیده بودم با چه آدم های عقده ای و ریاکاری

همگروه شدم ، الانم متاسفانه دستم زیر سنگ عه و باید 1 سال پیش رو تحملشون کنم .


4 )یه مناسبتی بود ، به ا.د تبریک گفتم ، جواب داد : "سلام سویل جان ، متشکرم بابت تبریکت ،

و اینکه به یادم بودی خیلی واسم ارزش داشت " جوابش رو که دیدم با خودم گفتم پسره نفهم

تو کلا 24 ساعت تو یاد من بودی . ولی خب نفهمی دیگه . اگه میفهمیدی شاید همه چیز یه جور

دیگه میشد .البتع الان منم یه جور دیگه شدم. . خودم ، فکرم ، خواسته هام . همه عوض شدن.


5 )چهارشنبه جلسه کمیته تحقیقات بود ،اول میخواستم نرم ، بعد فهمیدم اون دختر و پسری که بالا

ازشون نوشتم نرفتن ، گفتم بذار برم که حرصشون بگیره رفتم و چه خوب که رفتم ، چقدر عالی

جدای از تعهد دادنم به رئیس کمیته (استاد درس روانپرستاری مون) واسه اینکه از تیر استارت کار

مقاله واسه همایش اخلاق پزشکی رو بزنیم باهاش کلی در مورد ارشد حرف زدم .

گفتم میخوام ارشد بخونم ، منبع روانم چی باشه ، منبع رو واسم گفت و ازم در مورد علت ارشد

خوندنم پرسید ، گفت تو توی کلاس ، کارآموزی خیلی عالی بودی ، من متوجه میشدم که پیگیر تر از

بقیه هستی ، ولی یه دوره دیدم که اون دانشجوی فعال یه رکود عجیب داره ( پاییز و زمستون 97 رو

میگفت ) واسش گفتم ، گفتم ریسک فاکتور داشته ! گفتم اذیت شدم تو محیط کارآموزی ها ، در حدی

که میخواستم کلا پرستاری رو ببوسم بذارم کنار برم یه رشته علوم انسانی بخونم ، ولی بعد فکر کردم

دیدم که شروع دوباره ی کارشناسی طراوت 18 سالگی رو میخواد و من ندارم ، بعد کلی فکر به ارشد

رشته های مختلف از انواع رشته های ورزات علوم تا وزارت بهداشت ، تصمیم گرفتم رشته ی خودمو

ادامه بدم ، بعد یهو گریه م گرفت ، بعد از 1 ماه کامل گریه کردم، بغضم ترکید و اشکام سرازیر شدن

بعد گفتم فقط هم میخوام برم تهران ، فقط تهران اصلا مهم نیس کدوم گرایش ارشد پرستاری برم

فقط مهمه تهران باشه، بعدم میخوام 99 که کنکور ارشد میدم همون باشه دیگه قبول بشم برم تهران

تموم بشه بره ، میخوام برم تهران که بعد واسه دکتری هم تو دانشگاه های تهران باشم .

کلی بهم انرژی داد واسه انتخابم ، واسه ادامه و بهم گفت بعد امتحانا برم پیشش

واسه برنامه ریزی . گفت با این حجم از انگیزه و اطمینان ، میدونم که خوب تلاش میکنی و قبول

میشی . اینا رو گفت،  انرژیم چند برابر شد . بالاترین حد انرژی رو دارم و میدونم که میتونم تلاش

کنم و به خواسته ام برسم. واسم دعا کنید تا لحظه ی آخر همینجوری مطمئن از انتخابم باشم و

همینقدر انرژی داشته باشم واسه ادامه دادن. .


طاعاتتون قبول


قرار بود دیشب اینا رو بنویسم ولی نشد .

حالا میگم واستون

صبح یکشنبه امتحان دیالیز میان ترم داشتم ، تو راهروی دانشگاه نشسته بودم و داشتم مرور میکردم

که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره ، تلفن از ستاد بود قبلا شماره شون رو سیو کرده بودم

با عصبانیت گوشی رو سایلنت کردم و تو دلم چند تا فحش دادم که آخه من الان وسط امتحانا برم

شیفت بدم واقعا ؟ میشه آیا ؟ خلاصه جواب ندادم و رفتم سر امتحان ، بعد امتحان گوشیم رو نگا کردم

و دیدم مامانم اس ام اس داده که به مامانمم زنگ زدن و گفتن اگه میخوام برم زودتر با معرفی نامه برم

ستاد وگرنه به نفر بعدی من زنگ میزنن . خلاصه با ناراحتی با ستاد تماس گرفتم ، کسی که گوشی

رو برداشت واسم گفت از بیمارستان x نیرو میخواستن نوبت شما بوده بهتون زنگ زدیم ، گفتم کدوم

بخش گفت معلوم نیس باید با مترون حرف بزنی ، گفتم آخه الان وسط امتحانامه،  گفت نگران نباش

شروع به کار از 1 تیر عه ، اینو گفت و داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم. گفتم باشه باشه زود میام

میبایست برگردم خونه ک معرفی نامه رو از خونه بردارم و برم ستاد . راهی بس طاقت فرسا !

هر جور بود برگشتم خونه ولی از شدت معده درد داشتم میمردم تا جایی که نمیتونستم صاف وایسم!

با ناراحتی روزه م رو خوردم و با معرفی نامه رفتم ستاد ، اونجا امضا ها رو گرفتم و بین طبقات بالا و

پایین شدم و مونده بود آخرین امضا که اون آدمه نبود ، ساعت 11:30 بهم گفتن واسه 12 میاد .

نشستم تو ستاد منتظر ساعت 12:45 اومد! خلاصه امضای اونم گرفتم و اسنپ گرفتم واسه بیمارستان

رفتم پیش مترون و اون بهم خوش آمد گفت و راهنماییم کرد که کجاها باید برم رفتم چند تا امضا هم

تو بیمارستان گرفتم ولی چون ساعت از 2 گذشت بقیه قسمت ها بستن و رفتن و کار من موند واسه

1 روز دیگه . خلاصه . یه روز دیگه اول باید برم اون بانکی که بیمارستان گفته 1 حساب باز کنم واسه

حقوق و بعد برم دنبال بقیه کارهای قرارداد و اینها . خلاصه . جونم واستون بگه که منم دارم میرم

سر کار ! البته از اول تیر ! بزرگ شدم !

با اینکه حقوقش کمه ولی خوبه ، و چیز دیگه ای هم که هست اینه که دستم تو کارهای بالین پر

میشه و مسئولیت پذیریم بیشتر و ترسم هم کمتر !

امیدوارم بیفتم بخشی که دوستش دارم ❤ شما هم دعا کنید واسم


شبتون بخیر :)


خب ما شنبه رفتیم شهر خواهر و همون فرداش صبح باز رفتیم بیمارستان پسره رو ببینیم و برگردیم

شهر خودمون .  همین هم شد

و چه خوب شد که برگشتیم . عصر روز یکشنبه بابام اومد بره دستشویی یه دفعه داد زد چه کار کنم

الان فاضلاب مباد تو خونه م . رفتم ببینم چی شده . چشمتون روز بد نبینه . فاضلاب همینجوری

داشت از توالت بیرون میزد دیگه خلاصه سریع رفتم سراغ مردهای همسایه و گفتم تو رو خدا بیایید

کمک . بابام که داشت دیونه میشد از ترس میگفت الان زندگی مامانتو فاضلاب برمیداره

دیگه همسایه ها زنگ زدن به لوله باز کن و منم تند تند وسایل رو میدادم بک طرف خونه و فرشها رو

پرت میکردم روشون که هم راه باز بشه . خدا خیرش بده لوله باز کنه رو ، اومد و تو حدود 10 دقیقه

همه اون گند و کثافتو پاک کرد و واقعا واقعا واقعا خیلی کارش ارزش داشت

خب چون خونه بودیم و زود جنبیدیم و کمک واسمون رسید فاضلاب ها از دستشویی بیرون نیامد و

تو خونه چیزی نریخت. بعد که همسایه ها و اون آقا لوله باز کنه رفتن ، بابام رفت دستشویی رو

بشوره و منم تمام مسیر های رفت و آمد ها رو دستمال نم و خشک کشیدم و دوباره وسایل رو

برگردوندم سرجاشون، اون لحظه ها تماما یاد مردم سیل زده می افتادم که تا کمر رفته بودن تو

فاضلاب و کلا وسایل زندگیشون بلا استفاده شده .واقعا هرچی بگن و هر کاری کنن حق دارن .

همچنین از یه طرف دلم میخواست مامانم خونه باشه و بشه مایه ی دلگرمی از یه طرف دیگه میگفتم

چه خوب که نیس که این اضطرابو تحمل کنه . بابام بعد همه تمییز کاری ها گفت که هیچ کس

خصوصا مامانم نباید از این موضوع با خبر بشه . ولی خیلی حس ترس بدی بود .

فرداش صبح من کارورزی icu 2 داشتم و ظهر که برگشتم خونه بابام گفت فهمیدن کار کدوم واحد بوده

البته عمدی نبوده ها ، کاملا سهوی بوده ولی خب بالاخره اگه فاضلاب میامد تو زندگی ما وسایلمون

به درد آشغالی و ضایعات هم نمیخورد. .

دیگههههه کارورزی icu 2 قاعدتا باید امروز تموم میشد ولی من 2 جلسه بابت دیدن پسرمون غیبت

کردم که اونو باید هفته بعد برم ،امروز هم امتحان پایان بخش رو دادم ! و با کسب نمره 19.75 با

افتخار اعلام میکنم که اینجانب پرستار ویژه کار خفنی است که شما دارید دستنوشته هاشو میخونید!

 

پسر امروز شد 10 روزش ، 3 شب هم بالت زردی بیمارستان بود

فردا هم ما قراره بریم شهر خواهر کوچولو رو ببینیم .

منم تا آخر هفته خالی ام و میخوام برم ی کم بچه داری کنم :)))))


خب دیشب آقا پسر مامانشو از خواب بیدار میکنه که مامانی پاشو من دیگه دارم میام

مامانشو میارن بیمارستان و صبح ساعت 10:50 کوچولومون دنیا میاد

مامانم 8 صبح زنگ زد و گفتش که اومدن بیمارستان ولی پسره هنوز نیامده

هرچی گفتم مامانی ما راه بیفتیم گفت نه زوده :/

ساعت 9 بابام زنگ زد و مامانم گفت بیایید :/

دیگه تا بابام رفت ماشینو برد کارواش و من وسیله جمع کردم شد ی ربع 11

داشتیم از خونه میامدیم که مامانم زنگ زد پسرههههه اووووومد

دیگه با خوشحالی به سمت شهر خواهر روندیم! و ساعت 4 بود که رسیدیم دم در بیمارستان

از گل فروشی نزدیک بیمارستان ی سبد گل سفید و بنفش (رنگ مورد علاقه خواهرم )

خریدیم و یواشکی رفتیم در زدیم رفتیم تو اتاق

انتظار نداشتن اون ساعت برسیم :) بابام پاشو گذاشته بود رو گاز و اکثر طول مسیر رو با

سرعت غیر مجاز طی کردیم  :))) دیگه خواهرم کلی ذوق کرد

پسرشو دیدممممم

کوچولو

عزیز

معصوم

گل

نمیدونید چقدر پسرمون عزیز و نازه که

واااای خدا خیلی جیگره

خییییلییییی خییییلییییی  ❤

خدا حفظش کنه ، زیر سایه پدر مادرش :)

 

همچنین همه بچه ها . امیدوارم دل همه آدمها شاد باشه .


1) نوبت دکتر مخصص گرفتم و رفتم دکتر نگاه کهیرهام کرد و خندید: این مدلیشو دیگه ندیده بودم / آز و دارو نوشت

تو آز حساسیت نشون داده شد و از همون موقع تا الان دارم داروی ضد حسایت میخورم 

از همون موقع که کهیرهام شروع شدن مجبور شدم داروهای دکتر میم رو قطع کنم ! کاملا سرخود ! حتی به او دکتر متخصص نگفتم 2 ماهه

داروی روان میخورم چون مامانم تو تمام ویزیت ها همراهم بود . و چون پول تو جیبیم اونقدری نبود که بتونم کنار خرج هام ویزیت دکتر میم رو هم بدم

پیشش نرفتم که داروها رو عوض کنه یا بگه اینا ربطی به کهیرهات ندارن با خیال راحت بخور ، بابت همین خودم قطعشون کردم

تا 3 هفته دارو نخوردم و علایمم درحال برگشت بود ، افکار سگی و لعنتیم برگشتن و ذهنم باز شلوغ شده بود از لعنتیهایی که تمرکزم رو ازم گرفته

بودن ، بعد از 3 هفته همچنان سرخود شروع کردم به خوردن باقی مونده ی داروهای نسخه قبلی ! و بعد از تموم شدن اینها هر جور که شده باید

برم پیشش. نمیشه ، واقعا نمیشه به این زودی داروهامو کنار بذارم ، من همچنان نیاز به درمان دارم .

 

2) با حقوقم چه کردم ؟

واسه مامان بابام صندلی نماز خریدم :) اول میخواستم سورپرایرز طور باشه ولی بعد فکر کردم شاید واسشون قابل استفاده نباشه و تصمیم گرفتم

اول خودم برم مغازه ها رو بگردم و بهترین مدل و قیمت رو ک انتخاب کردم مامانمو ببرم واسه تایید ، وقتی بهش گفتم بیا بریم واست صندلی نماز

بخرم اول قبول نکرد گفت با حقوقت واسه خودت خرید کن و بعدم از من اصرار و از مامانم انکار .و اخر سر حرف من به کرسی نشست و بردمش

و چه کار خوبی کردم ! چون مدلی که من پسندیده بودم اصلا به کار مامانم نمیامد . این شد که از همون مغازه ی مدل دیگه انتخاب کرد و

خریدیم زنگ زدیم به بابام که ما فلان خیابونیم بیا سراغمون بریم خونه ، وقتی اومد رسید به اون مغازه گفتم واستون صندلی نماز خریدم خیلی

ذوق کرد ، خیییلییی ها ، خلاصه که خودم خیلی خوشحالم از این تصمیم و خریدم .

با بقیه ش چه کردم ؟ کتاب خریدم واسه خودم :)

ن کوچک - دمیان - سفر شرق - زن سی ساله - ذوب شده - نام تمام مردگان یحی ست :)

با بقیه ش میخوام چه کنم ؟

یه نذر کوچیک دارم واسه مریض های بخش روان

و اینکه یه ساعت دیواری خوشگل واسه اتاقم

 

 

پست خیلی طولانیه

اگه واقعا حوصله تون میکشه حرفهای منو بخونید تشریف بیارید ادامه مطلب

(مورد 4 تو ادامه مطلب خاطرات کارورزیهای این مدته واسه کسایی که این خاطرات رو دوست دارن)

 

ادامه مطلب

سال گذشته مثل امشب زن عموی من به دنبال سرطان متاستاتیک فوت کرد

سارکوم که از عضله پای چپش شروع شده بود طی دو سال _حتی با درمان_ تا مغزش پیشروی کرد

و از پا درش آورد .

موندن عمو و دختر عموی 3 ساله ی بیچاره ی من .

این دو نفر رو که ببینم دلم آب میشه از غصه

هیچ کلمه ای نیست که بشه غم و تنهایی و دلتنگی عمو و دخترعموم رو باهاش توصیف کرد

دختر عموی بیچاره ی تنهای من ، بی پناه ترین دختر دنیاست

هرچی میخوام دعا کنم ، میگم خدا دلش شاد باشه، زندگیش قشنگ باشه .

 

اگه ممکنه تو دعاهاتون همه ی آدم های تنها و اونایی که به هر دلیل پدر و مادرشون کنارشون نیست

رو دعا کنید و از خدا واسشون بهترین رو بخوایید . ممنونم


خب من دیروز عصر از مشهد رسیدم شهر خواهر و امروز صبح از شهر خواهر برگشتیم خونه خودمون

واستون بگم که مشهد خیلی بهم خوش گذشت

جزییاتش بمونه واسه پست بعدی

اینم اضافه کنم که بدجور سرما خوردم، سینوسهام عفونی شدن و صورتم سنگین شده و درد میکنه ،

از طرفی نمیدونم چرا بدنم حساس شده به آنتی بیوتیک و ضد التهاب ها واکنش میده و کهیر میزنم.

خب سخته ، با این وضع فردا هم برم باقی شیفتهای سوختگی رو شروع کنم . امیدوارم واسه فردا

عصر نوبت دکتر متخصص گیرم بیاد که دستم نمونه تو پوست گردو تا شنبه

 

 

مشهد یاد همه تون بودم :)

اگه دوست دارید برید زیارت ان شاالله جور بشه که برید، به من که خیلی چسبید :)

 

 

دلتون شاد

شبتون خوش❤


از وی واستون ننوشتم ؟ از خیلی وقت پیش!

خب جور شد که من امسال برم مشهد ! بابت همین با مسئول بالین هماهنگ کردم و بهم اجازه داد

کارآموزیهامو تا حدی جا به جا کنم که بتونم این چند روز مشهد رو آف باشم

اینجوری شد که من یه شیفت icu بودم ،یکی اطفال و یکی سوختگی ! اطفال و icu تموم شدن و دو

روز سوختگی مونده که اونم بعد سفرم میرم . آخرین روز icu عصر تاسوعا بود ، اون روز icu شرایط

خوبی نداشت ، یه ترنس داشتیم که از بس شیشه زده بود از شدت توهم پریده بود تو خیابون و

ماشین زده بوده بهش ، دو تا خانوم تقریبا همسن قربانی تصادف با GCS به تربیت 9 و 5 ، و یه پسر

30 ساله که شب قبل سم خورده بود و اون روز تحت مانیتورینگ و ونتیلاتور بود بچه ها دو بار ازش

رگ گرفتن و از بس که آژیته بود هر دوبار رگش رو کشید . بقیه مریض ها هم تصادفی ولی خب کیس

خاصی نبودن ، اون خانومه تصادفی GCS 5 مریض من بود دو بار تو شیفتم ساکشنش کردم  دو بار

تماما ترشحاتش خونی بود ، مردمک سمت چپش رفلکس به نور نداشت و من اولین بار بود که چنین

چیزی میدیم و با تمام وجودم ترسیدم . کار icu خوبیش اینه که نتیجه میده بعد از چند روز مریضت

خوب میشه ، سرپا میشه ، مث بیمارستان کاردانشجویی نیس که تماما کیس ها کنسر باشن و ته

همه شون هم مرگ . ولی خب بدی هم داره . اینکه کارش واااااقعا سنگینه خیلی جون میخواد

گاهی خیلی زور میخواد . آدم تماما سرپاست و داره مریضش رو پایش میکنه . اینش خیلی خیلی

خسته کننده ست اینکه حال مریضها اصلا stable نیس و ممکنه شما سرتو برگردونی بیمار VT

(آریتمی تقریبا کشنده! )کنه و ار بین بره .

یه مریض دیگه که کیس خودسوزی بود تو بخش مراقبت ویژه سوختگی داشتیم ، آقای 34 ساله

متاهل و دارایی فرزند 6 ساله ، به خاطر مشکلات خانوادگی که دقیقا نمیگفتن چی بوده خودسوزی

کرده بوده ، با 90 درصد سوختگی از یکی از شهرستان های اطراف آورده بودنش. من 2 روز تو

پانسمانش کمک پرسنل کردم ، خدا وکیلی آدم خفه میشد از بوی زخمش ( بوی باکتری سودوموناس

که رو زخم های سوختگی رشد میکنه واقعا منزجر کننده ست )دیگه نرفتم مریض رو ببینم ولی به

احتمال زیاد تا الان فوت شده آخرین باری که بهش سر زدم همون عصر تاسوعا تو ساعت رست

کارآموزی icu بود که دیدم ریتمش سینوس برادیکاردی شده با ریت 40 . خیلی دلم واسش میسوخت

و دلم میخواست بشه که زنده بمونه ولی بعید میدونم تا الان فوت شده با اون حجم از عفونت .

 

دیگه واستون بگم امسال تو عزاداری ها هم شرکت نکردم ، روز عاشورا خانواده نذری دعوت بودن شهر

مادربزرگ ولی من نرفتم موندم خونه درس خوندم ، زبان و بیماری های چشم!

 

روز چهارشنبه عصر هم حرکت کردیم به سمت خونه ی خواهر ! قراره بریم مشهد ! با فامیل تقریبا

20 نفریم و چون بلیط ها رو داییم هماهنگ کرده از مبدا شهر خودش یا همون شهر خواهر هماهنگ

کرده ، ما دیروز اومدیم اینجا و ساعت 5 صبح با قطار میخواییم بریم مشهد !

البته خواهرم نیس ، من و مامانم و مادربزرگ و خاله ها دو تا از دایی و زن دایی ها cousin ها!

مطمئنم بهم خوش میگذره و بازم مطمئنم که بخش زیادی از خوشی حالم بابت دکتر و میم و

داروهاشه که اگه نبود من الان همچنان اینجا داشتم ناله مینوشتم واستون

 

خلاصه نویسی هامو با خودم آوردم که این چند روز خیلی از درس دور نباشم ، از شهر خودمون تا شهر

خواهر دو فصل بیماری های سالمندان و فوریت های روانپزشکی رو دوره کردم ! واسه اینه که خلاصه

اینقدر به درد میخوره !

 

خب فک کنم همه گفتنی ها رو گفتم

ان شاالله سفر خیلی بهم خوش بگذره

پیش امام مهربونی ها یاد همه تون هستم

دلتون همیشه شاد

بامداد خوش ❤


امروز صبح icu بودم بعد کلی کثیف کاری های icu برگشتم تو رختکن که لباسامو عوض کنم و برگردم

خونه گوشیمو نگا کردم و دیدم اس ام اس دارم ، باز کردم و دیدم حقوق ماه تیر که کاردانشجویی

داشتم رو واسم ریختن :) خر کیف شدم ها :) با اینکه مبلغش کمه ولی خوبه خدا رو شکر :)

همون موقع فک کردم اگه مرداد هم رفته بودم سر کار الان دو برابر این مقدار پول داشتم ولی بعد فکر

کردم به مطالبی که تو مرداد خوندم و خلاصه نویسی کردم و دیدم اینا میچربه به پول کاردانشجویی.

 

روز شنبه صبح icu نداشتیم و رفتم سوختگی ، خب تو کارورزی سوختگی تصمیم گرفتم قورباغه

سوختگی رو قورت بدم و برم تو دل زخم ها بدون ترس تمییزشون کنم و پانسمان کنم که البتع این

کارم کردم :) البته با اون وضع جا به جایی ها خبر ندارم تا چندم باید سوختگی هم برم

کلا ترسم خیلی ریخته ، طوری که وقتی دارم پروسیجرها رو انجام میدم با خودم میگم منم که دارم

این کارو میکنم ؟؟؟


صبح که هوای خنک و مطبوع شهریوری میخورد تو صورتم یه پست پیامکی فرستادم ولی بازم بیان

ثبتش نکرد . نمیدونم مشکلش چیه واقعا . اون از کامنت هایی که واسم میفرستن ولی تو صفحه

من نمیاد اینم از پستهای پیامکی که ثبت نمیشن.

 

فکر میکنید استاد کارورزی اطفالم کی بود ؟؟ یه دختری که دقیقا 10 سال پیش باهاش همکلاس تو

کلاس زبان بودم :) صبح که دیدمش خیلی ذوق کردم .

 

برنامه ی کارورزی ها باز قاطی شده ، البته خودمم کم دخیل نبودم تو این اوضاع . اگه خدا خواست و

جور شد میام واستون میگم :)

علی الحساب بدونید فردا صبح icu ام و عصر اطفال .


از اول هفته تا خود دیشب مشغول عروسی رفتن بودیم ! باورتون میشه ؟

عجیب تزش اینجاس که برخلاف دفعه های قبلی که تماما در حال ناله و اعتراض بودم این بار بدون

شکایت و ناراحتی و غصه و اعصاب خوردی مهیا میشدم واسه مراسم ها :) و تو شب های متوالی

جشن از ته قلبم خوشحال بودم و خودم مطمئن بودم از اینکه خنده هام تصنعی نیس :) تا تونستم

رقصیدم و خوش بودم :) اون وسط ها هم خدا رو شکر میکردم واسه حال خوبم ، و دعا میکردم در حق

دکتر میم واسه اینکه کمکم کرد و کمکم میکنه و تماما بهم انرژی میده :)

 

از درس خوندنم تو مرداد راضی ام ، ولی از خودم انتظار دارم تو شهریور حجم بیشتر و با نظم بیشتری

بخونم ، امیدوارم بتونم :)

این چند روز ی قسمت خوبش این بود که خواهرم و داییم اینا اومده بودن شهرمون و خونه مون بودن و

چهارشنبه هم دختر داییم رو بردم کارگاه شعر :) ، انقدر از جو و جمع کارگاه خوشش اومده بود که حد

نداشت میگفت از این به بعد واسه چهارشنبه ها میاد شهر ما که با هم بریم کارگاه :)

 

دیگه چی بگم واستون ؟؟؟ حرف خاصی نمونده :) فقط بگم :

نذارید عمرتون تو آتیش افسردگی بسوزه

خجالت نکشید

برید پیش روانپزشک

و مشکلتون رو درمان کنید :)

 

 


امشب مث هزار شب دیگه ای که با بابام دعوام میشد ، دعوام شد

بازم سر هیچی

هیچی هیچی. فک کنم سر اینکه بهم گفت گوشیتو بذار کنار ، یا شایدم چیزی مسخره تر از این

بابام هر چی دلش خواست گفت منم هر چی دلم خواست جواب دادم ! یکی یکی خرج هایی که

واسم کرده بود آورد جلو چشمم ! گفت اگه پول شهریه واسه تو نمیدادم الان ماشینمو عوض کرده

بودم ، در صورتی که همه شهریه منو مامانم با بدبختی داده . من نمیدونم دقیقا از کدوم خرج حرف

میزد ، حتی لباس تن منم مامانم میخره، اون فقط پول میذاره رو پولش که اون کاری که 2 سال پیش

شروع کرده رو توسعه بده که خدا رو شکر همچنان راکد مونده

حتی پول کلاس و کتاب کنکورمم به رخم کشید ، گفت خرجت کردم ولی نمک به حرومی!

هرچی تو این 6 ماه خودم و دکتر میم بیچارگی کشیدیم تا من بهتر بشم ، امشب همه ش به باد

فنا رفت .

خیلی دلم شکست ، خیلی گریه کردم ، خیلی لرزیدم ، وسط لرزیدن ها و گریه کردن ها ماجرای

دکتر میم و داروهایی که میخورم رو واسه مامان و خواهرم گفتم، الانم مث سگ پشیمونم، مامانم

خیلی گریه کرد وقتی فهمید ، خیلی غصه خورد ، گفت چرا نگفتی و رفتی دکتر . واقعا نمیخواستم

بگم به خودم قول دادم به هیچ کس نگم ولی آنقدر امشب فشار روانی که بهم وارد شد زیاد بود که

گفتم

امشب به اندازه همه این 6 ماه که تحت درمان بودم و گریه نکرده بودم اشک ریختم ، هنوزم بی اراده

اشکهام دارن صورتمو خیس میکنن ، امشب باید تو تاریخ عمر من ثبت بشه

امشب که به اندازه همه وجودم تحقیر شدم

فکر نمیکنم هیچ آدمی به اندازه من از باباش فحش شنیده باشه

 

فکر خودکشی هنوز تو سرم هست ؟ نه به اون شکل که بگم خودمو بکشم راحت بشم به این شکل

که میگم خودمو بکشم بابام شاید یه ذره پشیمون بشه از رفتارش

ولی بعد میگم حق زندگی رو از خودم بگیرم که یکی بفهمه داره اشتباه میکنه ؟ اگه نفهمید چی ؟

همین یعنی داروهای دکتر میم تا حد زیادی اثر مثبت داشتن رو من ، امیدوارم با یه ویزیت بتونم به

شرایط استیبل قبلیم برسم

حالم خوب نیست

تحقیر شدم

کاش یه دختری بودم که بابام میخواست از تو پارک ها و خیابون ها جمعم میکرد  ، اگه اون موقع بهم

میگفت نمک به حروم انقدر واسم غیر قابل تحمل نبود . کاش یه بچه ناخلف آشغال بودم

حداقل فحشهایی که میشنیدم واقعا حقم بود

حالم خیلی بده

خیلی زیاد

خیلی زیاد


امروز صبح آخرین شیفت کارورزی اورژانس بود که از اول صبح حالت سرگیجه داشتم

ساعت تقریبا 10 صبح بود که کارهای بخش تا حدودی انجام شده بود و ترخیصی و انتقالی ها

مشخص شده بودن که دیدم وااااقعا حالم خوب نیس رفتم پیش دکتر اورژانس فشارم 8 بود :/

واسم یه سرم 1/3 2/3 نوشت و Bکمپلکس، رفتم داروخونه بیمارستان اینا رو گرفتم و با حال زار و نزار

و دارو به دست برگشتم تو بخش ، دادم سرم رو دوستام واسم زدن و بگذریم که کلی مسخره بازی

درآوردن که سوزنشو تا ته نکن تو و سر سوزنش حس میشه و . کلی هم عکس مسخره وار ازم

گرفتن ولی جدا داروش چسبید ! هم حالم خوب شد هم دیگه کاری تو بخش انجام ندادم !

 

دقیق تر بخوام بگم امروز آخرین شیفت اورژانس مردان بود یعنی ما یه کارورزی دیگه تو بخش

اورژانس داریم و اون تو بخش اورژانس acute برگزار میشه .خب تا آخر هفته آزادیم و از شنبه

نیمه دوم اورژانس شروع میشه.

 

اضافه کنم که آخرین باری که رفتم کارگاه شعر ، همون هفته ای بود که نیما دنیا اومده بود و از اون

موقع نرفتم ، دلیلش هم بیشتر بابت این بوده که کارورزی بودم و کمتر بابت اینکه درس داشتم !

جدا دلم میخواد فردا برم کارگاه ولی وقتی به حجم درسهایی که مونده فکر میکنم ، سرم سوت

میکشه. و ترجیح میدم برم بمونم تو همون کتابخونه و بچسبم به میز و صندلی اونجا و مث همون

حیوون نانجیب و بد صدا درس بخونم . :(

همون سال 96 که عاشق مستر کاف بودم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم که یه جلسه کارگاه شعر

نرم و مستر کاف رو نبینم  . الان هفته هاس اون فکر محال اون زمانم واقعیت شده !

 

 

دیگههههه براتون بگم که . نیما به قدری شیرین شده که دلم میخواد فقط کنارش باشم و تو

چشمای قشنگش نگا کنم :) خیلی خیلی دوست داشتنیه

 

 

قول داده بودم خاطره کارورزی های قبلی رو بنویسم ؟ اره میدونم ولی من 3 تا حالت رو تو روز

تجربه میکنم : یا بیمارستانم یا کتابخونه ام یا در حد مرگ خسته ام و خوابم .واسه همینه که

فرصت نمیشه

 

شب سردتون بخیر


دختر عموی 4 ساله م دور ستونی که درست وسط خونه ی پدربزرگم هست میچرخه

میچرخه

میچرخه

میچرخه

 

مادربزرگم بهش میگه نچرخ حالت بد میشه ها

می ایسته

با حالت پرخاشگری به مادربزرگم میگه :

مگه نگفتم هر وقت دلم واسه مامانم تنگ بشه انقدر میچرخم دور این تا غش کنم ؟

خب مامانم رفته پیش خدا و فکر نمیکنم دیگه برگرده

 

 

 

من . هزار بار میمیرم و زنده میشم

هزار بار تو دلم میشکنم واسه دل تنهای این بچه

و هزار بار به خودم فحش میدم بابت کارهایی که کردم و مامانمو رنجوندم

 

 

خدا حکیمه خدا نه تنها این صحنه رو دیده بلکه از تنهایی های قلب اون دختر هم خووووب خبر داره

ولی نمیدونم برنامه ش واسه این بچه چیه ؟ اصلا نمیدونم مگه واسه دختر 4 ساله چیزی بهتر از

"مامان" هم هست ؟ یا اصلا چیزی هم سطحش هست ؟؟؟


چونکه مستر شین فهمید من دقیقا 1 سال ازش بزرگترم

 

من میدونستم اون از من کوچیکتره ولی خودش نمیدونست ؛ که خب امشب فهمید

 

حالا هی بیان زر بزنن که سن فقط ی عدد عه. :(

 

چرا چیزی نمینویسم؟

چون حالم بده

حدود 1 ماهه دکتر نرفتم و دارو نخوردم

غمگینم

حالم خوب نیست .


میدونید زشت ترین قسمت زندگی من کجاست؟

 

اینکه من "حق ندارم عاشق بشم" و "عشق رو تجربه کنم"

 

من اجازه ندارم کسی رو دوست داشته باشم

 

اجاره ندارم واسه لذت بردنم انتخاب کنم

 

و همواره محکومم به اینکه در برابر خواسته های خانواده م سر تسلیم فرود بیارم

 

من بی اختیار ترینم

 

این ظالمانه ترین و وقیح ترین قسمت زندگی منه


کارورزی های بیمارستان "و" با همه ی خوبی ها بدی هاش امروز با شیفت عصر بخش اورژانس

تموم شد ! ( الان فردا عه :/ و باید گفت دیروز تموم شد :|)

انقدر این بیمارستان رو دوس دارم که هر جای دنیا که برم مطمئنم دلم واسه اینجا تنگ میشه .

 

امروز آخر وقت رفتم از پرسنل ارتوپدی خداحافظی کردم و گفتم که کارم اینجا دیگه تموم شد

چرا ارتوپدی؟ چون کارورزی مدیریت اونجا بودم . اه اصن یادم نبود از مدیریت چیزی اینجا ننوشتم .

 

 

خب ی قرار (با خودم !)

تا خاطرات یواش یواش از ذهنم پاک نشدن از پست بعدی میخوام خاطرات کارورزی های ترم 7 رو بذارم

 

موضوع پست بعدی :کارورزی اورژانس اطفال / تاریخ نگارش :خدا داند :)))))))


بعد از ناهار مشغول ادامه ی درسی شدم که قبل ناهار رهاش کرده بودم

وسط خوندن چشمام سنگین شده بود و میزو خلوت کردم و همین که سرم رو گذاشتم

رو میز واسه چرت 10 دقیقه ای ؛ چهره ی ا.د اومد جلوی چشمم

بعد همینطوری که حس میکردم داره نگاهم میکنه لبخند گشادی زد و دندون های نیشش که

قرینه نبودن و یکیشون کمی بالاتر بود مشخص شدن،  همون موقع عینک بزرگش رو روی

صورتش تنظیم کرد و با دقت بیشتری بهم نگاه کرد . به شکلی که کلا خواب از سرم پرید .

 

 


اون مینی سریال 5 قسمتی چرنوبیل رو دیدید؟ دیدید اولش به مردم میگن چیزی نیست و در سطح

جهانی اعلام میکنن اصن موضوع مهمی نیست و اتفاقی نیفتاده. بعد میبینن نه بابا واقعا چیزیه

و شهر رو تخلیه میکنن و اطلاع میدن که آب فلان رود آلوده شده و تدبیر های دیگه

ولی همچنان دو نفر متخصص همین زمینه های هسته ای رو مجبور میکنن که در سطح عمومی

اعلام کنن واقعا چیزی نیس! و اونا هم همین کارو میکنن . بعد (فک کنم 2 سال بعد ) هر دوی اون

افراد متخصص توی ی دادگاه همه چیز رو با جزییات اعلام میکنن و دو نفر از مسئول های اون شب

حادثه که توی نیروگاه بودن محاکمه میشن . در آخر هم یکی از اون متخصصین از شدت عذاب وجدان

بابت دروغی که گفته خودکشی میکنه (که البته خودکشی رو اول فیلم نشون میده)

 

 

حالا هی در سطح عمومی اعلام کنن چیزی نیس نگران نباشید؛ من که باور ن م ی ک ن م .


98 سال پر تجربه های جدید واسه من بود ، تقریبا تو همه زمینه ها :

درسی _کاری :

ترم 7 و 8 پر از تجربه های جدید و بسیار جالب بود واسم ، جالب ترینش اینکه چندین مرتبه و روی نقاط

مختلف بدن سوچور زدم _بخیه_ سوچور شکم ( جراحی سزارین و فتق و آپاندکتومی) و بخیه سر ! پشت سر ی خانوم 60 ساله که به پشت افتاده بود زمین و سوچور نیاز داشت ! سوچور خیلی جذاب و

باحاله ! یا لااقل من خیلی دوس دارم :)

کارورزی اتاق عمل، اورژانس ،مدیریت ،اطفال ،بازدید ها همه پر بودن از تجربه و یادگیری نکات  بسیاااار

درس. درس واسه ارشد میخونم، البته به جز این 1 هفته که درگیر دکتر و سنگین تر شدن دوز

داروهام شدم، تقریبا 3 ماه میفرفتم کتابخونه که اون مدت خیلی خوب میخوندم ،خییییلییییی ها ولی

خب تو این اوضاع که کتابخونه ها تعطیل شده

تقریبا از درس خوندنم راضی ام ، تقریبا نه دقیقا !

 

اها یادم رفت اینو بگم

1 ماه کار کردم ! من 1 ماه تو بخش آنکولوژی کاردانشجویی بودم ،تجربه ی خوبی بود اما الان که فکر

میکنم میبینم خوب بود کاش کل تابستون سر کار میموندم. :( نمیدونم .

 

رابطه _عشق:

خب سال 98 نه درگیر رابطه شدم نه عاشق شدم نه کراش زدم !

جالبه نه؟

فقط روز 13 اردیبهشت بود که تو نمایشگاه کتاب تهران با مستر شین قرار گذاشتم که ببینمش

ولی چه قبل و چه بعد از دیدنش حس اینکه عاشقش باشم نداشتم،  همیشه حسم بهش یه دوست

و صرفا یه رابطه دوستی بوده

اگه احیانا تو این 1 سال کسی اومده تو ذهنم مطمئنم صرفا دلیلش تغییرات هورمونیم بوده و عشق

نبوده ، مطمئنم

ی چیزی دیگه ، تو سال 98 کلا کمتر از 10 مرتبه مستر کاف و میم و ع و کلا دوستای کارگاه شعر رو

دیدم ، بهار که درگیر درس بودم کم رفتم ،تابستون یه خط درمیون رفتم ، و آخرین مرتبه ای هم که رفتم

هفته ی اول آبان بود ،همون موقع که نیما دنیا اومده بود ، و دیگه نرفتم بابت کارورزیهام. این مدت هم

بابت کرونا تعطیل شده. حتی اینم عجیب بود که من از به چنین جلسه ای بزنم و نرم! ! !

ولی واسه خودمم جالب بود ها ، 1 سال کامل بدون کراش و رابطه !!!

پزشکی _ درمانی :

از آخر تیرماه بود که درمان افسردگی رو شروع کردم ،آذر ماه فکر میکردم خوب شدم تقریبا درمان رو

رها کردم یا بهتر بگم : شل کن سفت کن!!! دو روز دارو میخوردم 1 روز نمیخوردم، گرچه خودم

میدونستم ابن خیلی کار بدیه و تو کارورزی روان به بیمار ها تاکید میکردم درمان رو نصفه نیمه رها نکنن

چون بدتر میشن ولی خودم ابن کارو کردم . بدتر شدم، داروهام سنگین تر شدن، علائمم جسمی

شده .

 

***پ.ن : اینو یادم رفته بود : تو سال 98 عینکی ! شدم ، گرچه میدونم"عینکی" لفظ خوبی نیس ولی

نمیدونستم چ جوری باید بیانش کنم ؛ در سال 98 عینک بر صورتم نشست مثلا !!!

یه عینک نیم فرم فی نوک مدادی ،قیافه مو خیلی خرخونی تر از اونی که بود میکنه :))))

 

کتابخونی :

35 تا کتاب غیر درسی خوندم که تعداد زیادیش از اپلیکیشن طاقچه و از قسمت کتابخانه همگانی بود!

 

ظاهر :

تقریبا 4 کیلو وزن کم کردم و بیشتر بابت این بود که تحرکم زیاد شده بود تو رفت و آمد ها و کارورزی ها

و موهام به مقدار زیادی سفید شده ! قبلا کلک میزدم موهامو شونه میزدم بالا که معلوم نشه ولی

الان هر کاری کنم چندتا از سفید ها از هر طرف سلام میکنن ! خلاصه که پیر شدم !!!

 

دیگههههه. به طور کلی سال خوبی بود ، بهترین قسمتش اول نیما بود دوم تجربه های بسیار

خوبم تو حیطه ی کاریم :)

حالا بگذریم از این دوره ی کرونا و قرنطینه و خونه نشینی .

اگه چیزی یادم اومد میام اضافه میکنم


خب من از 2 اسفند از خونه بیرون نرفتم ! از همون روزی که خواهرم و نیما از ترس کرونا برگشتن

شهرشون و تصمیم هم نداشتم بیرون برم تا 3 شب پیش .

این مدت سردرد های عجیب داشتم ، پشت سرم درد میگرفت ، با هیچ مسکنی هم خوب نمیشد ،

گاهی حتی سرمو میگرفتم تو دستامو ، محکم فشار میدادم و گریه میکردم یا موهامو میکشیدم تا

دردم کمتر بشه !

تا سه شب پیش که بعد اینکه فشار خونم رو گرفتم و دیدم 8 عه ! قاعدتا نیاز به سرم داشتم و

میبایست برم ی مرکز درمانی ، از ترس کرونا کلی فکر کردیم کجا بریم که کمتر کرونایی باشه!

آخر سر یاد یه کلینیک نیمه دولتی افتادیم که تا 12 شب بیشتر باز نیس ، خلاصه رفتیم اونجا و غیر

از من فقط 1 مریض دیگه اونجا بود ! دکتر عمومی اونجا واسم سرم و کتورولاک و ب کمپلکس نوشت

وقتی گفتم چند روزه اینجوری ام و میترسم فردا هم تکرار بشه 4 تا دیگه کتورولاک نوشت واسه

اینکه اگه نیاز شد . هرچی به پرستار اونجا گفتم خواهر من ، من همکارتم ی رگ ازم بگیر میرم خونه

خودم این سرم رو وصل میکنم گوش نداد ک نداد و گفت نمیشه کسی با رگ باز از اینجا بیرون بره

آخر سر رو تخت های کرونایی! خوابیدم و سرم تو بدنم جریان پیدا کرد .

گذشت . فردا عصرش از شدت سرگیجه و سردرد داشتم دیوونه میشدم ،زنگ زدیم مطب یکی از

دکتر های مغز و اعصاب شهرمون که از شانس خوبمون تو این روزهای کرونایی آخر سال ترک کار

نگفته بود . رفتیم .شرح حال دادم . گفت نوار مغز بگیر . تو اتاق بغل واسه اولین بار EEG رو

تجربه کردم و بهم گفت بهتره یه MRI هم انجام بدم ولی اگه الان نشد و افتاد بعد عید موردی نیس

دارو داد و چ جالب که دارو هاش هم خانواده داروهای دکتر میم بودن فقط سنگین تر !

جالب بود برام که بعد از تقریبا نه ماه درمان افسردگی نه تنها خوب نشدم که علائمم به جای روانی

تبدیل شدن به جسمی ! و این یعنی فاجعه ! فاجعه ی زندگی یه دختر 24 ساله که روح و روان

تیکه پاره شده داره ! اینکه خبر مرگش داره واسه ارشد میخونه ها ولی هنوزم درست نمیدونه چی

از زندگیش میخواد . اینکه من دارو خوردم و میخورم و علامت روانی ندارم ولی همچنان .

حالم خوب نیس .

 

القصه .نوبت MRI هم همون روز بهمون دادن و انجام دادم و امروز عصر جوابش اومد

این دومین تجربه ی MRI ام بود ، اولیش واسه پاییز 96 بود که واسه ورم عجیب و غریب کف دستم

انجام دادم ! این بار با اینکه بابت آلودگی کرونا واسم گوشی نذاشت (بابت صداهای ناهنجار توی اون

دستگاه عجیب ) ولی کمتر اذیت شدم ، نمیدونم چرا !  نتیجه MRI هم امروز نشون دکتر دادم و گفت

چیزی نشون نداده و تشخیصش همون Tension headache عه و با دارو رفع میشه .

نمیدونم

نمیدونم

نمیدونم

نمیدونم قراره این افسردگی منو به کجا برسونه

یا من قراره افسردگی رو به کجا برسونم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Doug Escape of the darkness سکوت ممنوع پمپ هيدروليک کوماتسو | مَـمَّـد پــیـزی | نوشته های مفید پايگاه خبري تحليلي جريان 24 فیلم به توان 3 پیک خبری ملارد