ا.د عزیزم ، هی میخوام به روی خودم نیارم که نیستی ، هی میخوام از نداشتنت ننویسم  . ولی
نمیشه عزیزم ، نبودن خیلی حس میشه . ندیدن چشمهای خوش رنگت، نشنیدن صدات  همگی
خیلی حس میشن و منو خیلی اذیت میکنن
روز جمعه ، 17 اسفند ، هم عصر و هم آخر شب از نداشتنت گریه کردم و به خدا شکایت کردم
گفتم خدا تو که میخواستی ا.د رو ازم بگیری خب همون موقع،  همون اولین مرحله ی چنج شدن ها
محل کار ا.د رو عوض میکردی ، همون موقع که من کمتر بهش وابسته شده بودم ، اون موقع ها که
کمتر خاطره ساخته بودم ، کمتر تو چشمای خوش رنگش نگاه کرده بودم .
این شب برفی دلم میخواست مث همه اونایی که یه آدم باحال کنارشون هست ، تو هم کنار من
باشی ، مث همه آدمها بریم بیرون زیر برف یخ بزنیم اما خب ، من مثل همه ی دفعه های قبل
تنها بودم ، تو خونه ای که بین پدر و دخترش ذره ای محبت وجود نداره ، ذره ای احساس نیس ،
بابایی که هیچی غیر خودش نمیبینه و دختری که دلش از تنهایی پوسیده و روزی هزاربار آرزوی
مردن میکنه . میدونی ا.د عزیزم وقتی فکر میکنم که خب فلان چیزرو از خدا بخوام یاد همه ی
التماسهایی میافتم که واسه داشتن تو پیشش کردم ، اون همه خواهش و تمنا ، اینکه هزار بار از
ته دلم گفتم خدا فقط ا.د ، دیگه هیچی ازت نمیخوام ولی نداد ، تو رو بهم نداد و من حس میکنم
همه ی بقیه ی دعاهام مث همین ، مث خواستن و نداشتن تو . دیگه دعا هم نمیکنم حتی
حالم خوب نیست و چشمام پر از اشک و ذهنم پر از تو ، تویی که نیستی


دیگه واقعا تحمل بابامو ندارم ، کاش یا من میمردم یا اون

خوش به حال همه اونایی که دل خوش دارن ، یه دلیلی واسه خوشحالی دارن و یه لبخند واقعی
رو لبشون هست .

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه کود و سم انارک Free Telegram Channel Advertising جهادي ارتوپدی Missy Danielle David Courtney Valerie